آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات آوا

شیرین زبونی

  بعضی وقت ها آوا حرف هایی می زنه که تا مدت ها من و سرگرم می کنه و از به یاد آوردنشون احساس لذت می کنم. هم خنده دارن هم خیلی شیرین. اینجا می نویسمشون که برای همیشه یادم باشه.   مکالمه من و آوا:   آوا : من بستنی می خوام من: وسایلت رو جمع کن بعد بیا بستنی بهت بدم آوا : من نمی تونم جمع کنم به بابا می گم منو اذیت می کنی من: بابا هم ناراحت میشه که شما به حرف من گوش نمی دی این ماجرا تا شب که بابا احسان بیاد ادامه دارد   شب   من: بابا احسان آوا امروز خیلی منو اذیت کرد، به من هم می گه به بابا می گم بابا احسان: آوا خانوم چیکار کردی، من ناراحت میشم مونارو اذیت کنی آوا ب...
26 تير 1392

رینگ مادری

صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت را بگذاری پیش مادربزرگش و راهی کار شوی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی می‎کنی. یک مشتت را می‎کوبی آن سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره. می‎دونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.» آن یکی مشتت بالا می‎آید و می‎کوبد این سوی صورتت که «همکارت هم امروز نیست.» باز این مشت که «ببین نفس نفس می‎زند...» و باز آن یکی مشت فرو می‎رود توی چشمت که «چاره‎ای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده می‎شود. این کتک کاری تا آخر روز ادامه دارد و دست آخر آن چیزی که له و لورده می‎شود، صورت توست. امروز صورتم ...
26 تير 1392

مادران شاغل

مشغول وبگردی بودم که یه مطلب خیلی جالب که انگار وصف حال من بود رو خوندم دوست داشتم اونو اینجا بذارم تا بعدها آوا هم بخونه و بدونه این روزها تنها نبوده و این غصه ای که صبح ها می خوره مال خودش تنها نیست و من بیشتر از اون دارم غصه می خورم و با خودم درگیرم. اون فقط غصه دوری از من و اسباب بازی هاشو می خوره ولی من یه عالمه غصه و فکر و خیال دارم که عذاب وجدان رو هم باید چاشنی اون بکنم. این مطلب رو با عنوان مادران شاغل از وبلاگ روزهای مادرانه برداشتم   مادران شاغل زن‎های شاغل، دنیای پیچیده‎ای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمی‎فهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیده‎تر است. باز اگر ماجرا فقط حقوق بود، می...
26 تير 1392

روز مادر

به دنیا آمدم تنها، با ترس و گریان که در آن لحظه تو مرا در آغوش گرفتی .... تنهایی، ترس و غصه همه برایم در آغوشت بی معنی شد. در ناتوانی و ضعف تمام بودم که به من جان دادی و عصاره وجودت را به من اهدا کردی .... به هر بهانه به من گفتی "عاشقم هستی" ولی من اینقدر درگیر بزرگ شدنم بودم که یادم رفت محبتت را پاسخ دهم و اما تو بی دریغ به من عشق ورزیدی .... من رشد کردم و بزرگ شدم به حدی که می خواهم موجود دیگری را به این دنیا بیاورم و جای تو را بگیرم ... اما نه ... تو یکی بودی و هستی تو "مادر" من هستی و بی نظیری.... روزت مبارک ای فرشته مهربان که تنها در این روز یادم می افتد چقدر عاشقتم و بودنت چقدر به زندگیم ارزش می دهد.... ديروز ...
11 ارديبهشت 1392

روزهاي سخت گذشت

از آخرين باري كه وبلاگ آوا رو به روز كردم تقريبا يكسال و نيم مي‌گذره. سال 90 خيلي سال سختي بود هم براي من هم براي آوا. شروع دانشگاه من، شروع آلرژي آوا و دندون در‌آوردن. سرفه‌هاي وحشتناكش و مهدر فتن‌هاي همراه با گريه، همه چيز برام مثل كابوس بود. فكر مي‌كردم هميشه قرار به اين سختي بگذره و من ديگه روي آرامشو نمي‌بينم ولي خدارو شكر با همراهي و حمايت خيلي زياد احسان و خانواده‌هاي خوبمون گذشت. ترم اول رو به لطف آوا مشروط شدم ولي بعد ازاون ديگه همه چيز روبه‌راه شد. بعد از عيد 90 دو هفته‌اي آوا با مصيبت رفت مهد و هر روز صبح من رو با گريه راهي اداره مي‌كرد. هر روز صبح به خودم لعنت مي‌فرستادم كه ...
20 فروردين 1392

روزهاي 1 سالگي

خيلي دير به دير ميرسم بيامو به وبلاگ آوا سر بزنم. اين روزها حسابي با آوا و كارهايي كه ميكنه سرگرمم. كلي كلمه ميگه. مي‌تونه بگه بابا، مامان،‌تا(تاب) تَخ (تخت)،‌لالاي براي عروسك مي‌خونه، ارگو (خرگوش)، صلوات مي‌فرسته البته خيلي مختصر(الا...)ددا(ندا)آبه،به به،چشمك مي‌زنه،بوس ميفرسته، بغل ميكنه، ميتونه از تخت ما بره توي تخت خودش با يه عالمه بازي جديد. كلاغ پرو اينجوري مي‌خونه (الا پر)،. هر روز ما رو بيشتر عاشق خودش ميكنه و هر روز بيشتر از قبل وقتي نيست دلم براش تنگ ميشه و آرزو ميكردم كاش بيشتر پيشش بودم و بيشتر از بچگيش لذت ميبردم. حيف كه شرايطش نيست. آو اجونم عاشققتتتييم. دوستت داريييم. يادم رفته بود آوا ا...
13 دی 1390

تولد كفشدوزكي

آواي ناز ما يكساله شد. تو اين يكسال شكل جديدي از زندگي رو با آوا تجربه كرديم. يه عالمه خنديديم... يه عالمه گريه كرديم... كاراي جديد ياد گرفتيم. هم ديگرو شناختيم و با هم كلي حال كرديم و يه عالمه به هم عادت كرديم. هميشه جشن تولد يكسالگي بچه‌هارو خيلي دوست داشتم. خودم هم مي‌گفتم حتما براي دخترم يه تولد حسابي ميگيرم. خدارو شكر شرايطش فراهم شد منم تونستم كاري رو كه دوست داشتم انجام بدم. تولد آوا خانوم كفشدوزكي بود و آوا هم يه خال خالي كوچولو به يه عالمه ني ني و فاميل و دوستاي مامان. خيلي به همه ما خوش گذشت. راستي اينم بگم كه خيلي‌ها براي آوا خانوم زحمت كشيدن. مامان راضي و مامان اعظم. عمه حسني و ندا جون و سحر جون. همينجا از همه اون ...
21 آبان 1390

آوا راه مي‌ره

ا ز آخرين باري كه وبلاگ آوارو به روز كردم خيلي وقت گذشته. تو اين چند وقت انقدر آوا پيشرفت كرده كه من به گرد پاشم نمي‌رسم تو نوشتن ازش عقب افتادم. (يه خورده تنبلي هم كردم ) گفته بودم كه چهاردست و پا مي‌ره حسابي هم پيشرفت كرد. چند وقتيه كه راه هم مي‌ره اولين بار 5/06/90 اين اتفاق افتاد. خودش هم يه عالمه ذوق كرده بود. ديشب هم براي اولين بار بدون اينكه دستشو به جايي بگيره ايستاد. واي كه هر كاري مي‌كنه نهايت لذته. براي همه كارهاش خيلي خدارو شكر مي‌كنم. كارهاي ديگه‌اي كه ياد گرفته بوس كردنه / دست زدنه / مي‌تونه بگه رفت البته با زبون خاص خودش (اََََََااااااااااااا)  دقيقاً شكل همين شكلكه مي‌شه. بابا و ...
21 شهريور 1390

بدون عنوان

خیلی وقت بود که وقت نکرده بودم به اینجا سری بزنمو و وبلاگ آوا خانومو به روز کنم. اگر هم وقتی پیدا می‌شد نمی‌دونم اینترنت اداره چه مشکلی داشت که من نمی‌تونستم دسترسی به این صفحه داشته باشم. یه عالمه اتفاق جدید افتاده. دختر کوچولو 02/04/90 برای اولین بار چهار دست و پا رفت و حسابی راه افتاد.چند وقتی بود با خودش کلنجار می‌رفت تا بالاخره موفق شد. از دیوار راست هم بالا می‌ره. دست می‌زنه و تا صدایی از جایی در میاد شروع به نانای می‌کنه. امروز برای اولین بار رفته مهد کودک. صبح که سپردمش به مربی گریه نکرد و بهونه هم نگرفت. امیدوارم اشتباه نکرده باشم. ...
22 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات آوا می باشد