روزهاي سخت گذشت
از آخرين باري كه وبلاگ آوا رو به روز كردم تقريبا يكسال و نيم ميگذره. سال 90 خيلي سال سختي بود هم براي من هم براي آوا. شروع دانشگاه من، شروع آلرژي آوا و دندون درآوردن. سرفههاي وحشتناكش و مهدر فتنهاي همراه با گريه، همه چيز برام مثل كابوس بود. فكر ميكردم هميشه قرار به اين سختي بگذره و من ديگه روي آرامشو نميبينم ولي خدارو شكر با همراهي و حمايت خيلي زياد احسان و خانوادههاي خوبمون گذشت. ترم اول رو به لطف آوا مشروط شدم ولي بعد ازاون ديگه همه چيز روبهراه شد. بعد از عيد 90 دو هفتهاي آوا با مصيبت رفت مهد و هر روز صبح من رو با گريه راهي اداره ميكرد. هر روز صبح به خودم لعنت ميفرستادم كه چرا من اينقدر خودخواهم بعد كه با همكارهام صحبت ميكردم اونا متقاعدم ميكردن كه نه شايد اين يه جور فداكاري هم باشه. دوست دارم آوا كه بزرگ شد خودش هر جور كه دوست داره قضاوت كنه در مورد من كه فداكاري بوده يا يه جور خودخواهي؟؟
الان ديگه آوا واسه خودش خانومي شده. خيلي قشنگ و كامل و شيرين حرف ميزنه (قربون دست و پاي بلوري ...)، ديگه تا حدودي ميتونه اينو درك كنه كه چرا بايد بره مهد و شبها موقع خواب كلي در مورد كارهايي كه كرده و اتفاقهاي تو مهد حرف ميزنه. همه رنگها رو ياد گرفته تا چيزي ميبينه اول در مورد رنگش حرف ميزنه. ميگه كه اگر تهنا بمونم ميخوام غصه بخورم.(:(J) خلاصه انقدر حرف ميزنه كه اينجا نميشه همشو بنويسم.
انقدر كه دلهره بزرگ شدن آوا رو دارم كه نكنه انقدر زود بزرگ بشه و من نتونم لذت بچگيشو بچشم و انقدر درگير اينكه چطوري بايد تربيتش كنم حس ميكنم نميتونم اونجور كه بايد اين روزهارو درك كنم.. فكر ميكردم تربيت كردن بچه نبايد خيلي كار سختي باشه و هميشه به ديگران ايراد ميگرفتم. الان احساس ميكنم كمك ميخوام. شايدم فقط خودم بتونم به خودم كمك كنم. بايد خودمو اصلاح كنم. من نتيجه رفتار خودمو ميتونم در آوا ببينم. پس احتمالا بايد و نبايدهايي كه به آوا ميگم رو بايد خودم اول رعايت كنم تا اون ببينه و عمل كنه. مثل بقيه كارهايي كه فقط كافيه يكبار ببينه تا درست عين همون رو درست تو موقع خودش انجام بده.