آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آوا

روز مادر

1392/2/11 9:22
نویسنده : مونا
560 بازدید
اشتراک گذاری

به دنیا آمدم تنها، با ترس و گریان که در آن لحظه تو مرا در آغوش گرفتی .... تنهایی، ترس و غصه همه برایم در آغوشت بی معنی شد.
در ناتوانی و ضعف تمام بودم که به من جان دادی و عصاره وجودت را به من اهدا کردی ....
به هر بهانه به من گفتی "عاشقم هستی"
ولی من اینقدر درگیر بزرگ شدنم بودم که یادم رفت محبتت را پاسخ دهم و
اما تو بی دریغ به من عشق ورزیدی ....
من رشد کردم و بزرگ شدم به حدی که می خواهم موجود دیگری را به این دنیا بیاورم و جای تو را بگیرم ...
اما نه ... تو یکی بودی و هستی تو "مادر" من هستی و بی نظیری....
روزت مبارک ای فرشته مهربان
که تنها در این روز یادم می افتد چقدر عاشقتم و بودنت چقدر به زندگیم ارزش می دهد....

ديروز مامانم براي مامانش و اينكه اونو از دست داده گريه كرد. هنوز هم بعد از اين همه سال به يادش گريه ميكنه. وقتي گريه مامانو ديدم پشتم لرزيد. فقط خدا كنه هيچ وقت من جاي مامان نباشم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات آوا می باشد