مادران شاغل
مشغول وبگردی بودم که یه مطلب خیلی جالب که انگار وصف حال من بود رو خوندم دوست داشتم اونو اینجا بذارم تا بعدها آوا هم بخونه و بدونه این روزها تنها نبوده و این غصه ای که صبح ها می خوره مال خودش تنها نیست و من بیشتر از اون دارم غصه می خورم و با خودم درگیرم. اون فقط غصه دوری از من و اسباب بازی هاشو می خوره ولی من یه عالمه غصه و فکر و خیال دارم که عذاب وجدان رو هم باید چاشنی اون بکنم. این مطلب رو با عنوان مادران شاغل از وبلاگ روزهای مادرانه برداشتم
مادران شاغل
زنهای شاغل، دنیای پیچیدهای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمیفهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیدهتر است. باز اگر ماجرا فقط حقوق بود، میشد راحتتر هضمش کرد «دوستش ندارم، اما به پولش احتیاج دارم، مجبورم.» اما وقتی کارت را از صمیم قلب دوست داری و به بچهات هم عشق میورزی، ماجرا بدجوری به هم میپیچد.
مادرهای شاغل هر روز دارند میجنگند. با رئیسشان برای کار کمتر، با بچهشان برای خداحافظی سوزناک، با کسی که از بچه نگهداری میکند برای این که طبق اصولشان با بچه حرف بزند، بازی کند، غذایش را بدهد، بخواباند و بقیه چیزها، با همسرشان برای این که... پس با کی؟!، با ترافیک برای دیرتر رسیدن، با خانه برای شلوغ بودن، با غذاهای خانگی برای مواد اولیه سختشان، با آینه به خاطر قیافه نئاندرتال خودشان که سال به سال رنگ آرایشگاه به خودش نمیبیند، با کمرشان به خاطر درد دائمی که گاهی بالا میزند، با...
با خودشان.
با خودشان به خاطر این که انتخاب دیگری ندارند. به خاطر این که وسط یک میدان شلوغ ایستادهاند و نمیتوانند تاکسیهای یک جا را سوار شوند و مثل بقیه مستقیم بروند و برسند به مقصدشان. تقدیر آنها همین است که همان جا وسط میدان بایستند و کلی تاکسی را که وسط زندگیشان ریخته، هدایت کنند و مواظب باشند که تصادف نشود، کسی حق دیگری را پایمال نکند، کسی روی ترمز نزند، کسی اشتباه نرود.