آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آوا

اين روزها

اين روزها آوا خانومِ ما خيلي بداخلاقي مي‌كنه و دائم صداي همه‌رو در مياره. دوري از منو درآوردن دندون با هم قاطي شده باعث شده آوا حسابي بي‌قراري بكنه. ديروز براي اولين بار دستشو گرفت به مبلو روي پا ايستاد. چند قدمي هم تا به من برسه با گرفتن مبل راه رفت. باي باي هم ياد گرفته ولي فقط وقتي مطمئن باشه داره مي‌ره بيرون انجام مي‌ده. يه خورده هم دست دسي مي‌كنه. چند روز پيش با روروك خودشو به كمد رسوند و الاغ بيچاره كه مامان جون براش خريده بودو برداشت حسابي به درو ديوار كوبيد. الاغ بيچاره هم گردنش شكست. خلاصه اين روزها با اينكه خيلي شيرينِ خيلي روزهاي سختيه. دلم مي‌خواست خيلي بيشتر از اينها انرژي داشتمو وقت ميذاشتم...
10 خرداد 1390

هفت ماهگي

آ وا خانوم دومين دندونش هم يك هفته‌اي مي‌شه كه در اومده و كاملا پيداست. واي كه چقدر هم خودش و هم ما رو اذيت كرد تا اين دندوناي خوشگلش در اومد. آواي آروم بي سر و صدا شده بود يه دختر بداخلاق كه همش نق مي‌زد. از اينكه انقدر درد مي‌كشيد خيلي براش غصه مي‌خورديم ولي خوب نمي‌شد كاري كرد. چند روز پيش براي قد و وزنش و معاينه هفت ماهگي بردمش دكتر كه گفت خيلي وزن نگرفته و يه كم هم گوشتاش شل شده بود. البته شيطنت و نخوابيدن‌هاي آوا هم مزيد بر علت شده بود تا آوا وزن نگيره. فرشته كوچولوي ما ياد گرفته اشياء رو از دستي به دست ديگه بده و خودش رو به جايي محكم برسونه و بايسته. ياد گرفته تاتي كنه و اصلا هم نشستنو دوست نداره....
21 ارديبهشت 1390

اولين دندان

ديروز كه از اداره رفتم خونه مثل هميشه با آوا كلي ذوق كرديمو جيغ زديم و خنديديم. داشتم به لباي خندون خوشگلش نگاه مي‌كردم كه ديدم لثه پايينش سفيدِ. دوباره كه خوب نگاه كردمو دقت كردم ديدم اولين دندونش دراومده و نيش زده. انقدر ذوق‌زده شده بودم كه قبل از اينكه مانتومو در بيارم رفتم يه قاشق آوردم زدم به دندونش ديدم صدا مي‌ده. كلي خوش حال شدم و به مامان راضي نشون دادم. اونم گفت كه از صبح خيلي دستش توي دهنش بوده و معلوم بود كه امروز و فردا دندونش در مياد. سينه‌خيز رفتن رو هم داره ياد مي‌گيره تا يه جاهايي خودشو ميكشه بعد هم انگار كه كوه كنده، خسته و كوفته همونجا مي‌خوابه. آوا جونم در اومدن اولين دندونتو تبريك مي گم ماماني. ما عاشقتيم. &nb...
24 فروردين 1390

آوا در آتليه

 بالاخره بعد از مدت‌ها در آخرين روزهاي سال ۸۹ دري به تخته خورد و آوا رو برديم  آتليه. فرشته كوچولو خيلي خوش اخلاق بود مثل هميشه و كلي هم آبرو داري كرد تا اينكه تعادلشو از دست داد و افتاد زمين. خيلي سرش درد گرفت يه عالمه هم گريه كرد. بعد از گريه چند دقيقه‌اي خوب بود اندازه گرفتن چندتا عكس بعد هم بي‌حوصله شد و خوابش گرفت و حاضر نشد عكس سه تايي و دو تايي بگيريم. اينم عكسهاي آوا خانوم:             ...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

بالاخره بعد از ۶ ماه و يك هفته برگشتم سركار. روزاي اول خيلي سخت و طاقت‌فرسا بود ولي كم‌كم دارم به اين شرايط عادت مي‌كنم و با اين موضوع كنار ميام. هر روز صبح كه از خواب بلند مي‌شم هم دوست دارم آوا بيشتر بخوابه، هم دوست دارم بيدار بشه و بيدار شدنشو، خنده اول صبحشو ببينم. با يه كم بدجنسي دعا مي‌كنم تا بيدار شه. يه وقتايي دعام اجابت مي‌شه يه وقتايي هم نه.   از صبح ساعتو نگاه مي‌كنمو كي كي مي كنم تا ساعت بشه 3.15 و من بتونم برم خونه. واي از وقتي كه مي‌رسم آوا اولش كلي ذوق مي‌كنه و جيغ مي‌كشه ،‌مي‌خنده و به محض اينكه من بغلش مي‌كنم مثل پيشي خودشو مي‌ماله به من انقدر كه كلي آشفته مي‌شه. بعد هم يه نگاهي به مامان جونش يا مامان‌راضي مي‌ان...
23 فروردين 1390

يه اشتباه

امروز  اومدم دفتر خاطرات آوارو به روز كنم. زدم چندتا پستشو با هم حذف كردم. چند دقيقه‌اي مي‌شه كه دارم فكر مي‌كنم چرا اينكارو كردم. توي اون پستاش از كارايي كه آوا اين چند وقت ياد گرفته بودو پيشرفت مهارت‌هاش نوشته بودم. براي خودش مي‌نويسم كه بدونه سه ماهگي خنديدن با صداي بلندو ياد گرفت و اولين خنده با صداش براي خاله سحر بود. ياد گرفت وسايلو با دستش بگيره و اونارو به سمت دهنش ببره. عاشق ديدن تلويزيون بود. با صداي لالايي گنجشك لالا خوابش مي‌رفت. سي دي بي‌بي انيشتين مي‌ديد و انقدر باهاش سرگرم مي‌شد كه صداش در نميومد. ياد گرفت غلت بزنه و به سمت راستش بچرخه. ديگه كاملا منو باباشو مي‌شناخت و با ديدن احسان ذوق مي‌كرد. سحر و حسني و نگينو خيلي د...
17 فروردين 1390

شروع زندگی با آوا

فرشته کوچولوی من از اول که به دنیا اومد خیلی خوب می‌تونست گردنشو نگه داره. تو بیمارستان پرستارا  می‌بردنش به هم نشونش می‌دادنو می‌گفتن با اینکه نوزادٍ ولی خوشگله من هم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. روزای اول همراه بود با ترس و دلهره که خدارو شکر با کمک و محبت‌های بی دریغ احسان و خانواده‌هامون خیلی خوب سپری شد. تقریبا بعد از یک ماه به صورت رسمی برگشتم خونه خودمون. بعد از دو هفته هم یه مهمونی کوچولو به مناسبت ورود آوا خانوم در شهریار برگزار شد. این هم عکسای آوا                 ...
10 اسفند 1389

آوا اومد

آوا بعد از ۹ ماه انتظار اومد. با اومدنش یه دنیا عشق با خودش آورد. زندگیه قشنگ من و احسان قشنگتر شد. یه جوری متفاوت با بقیه دوست داشتن‌هاست. با همه فرق داره. آوا جونم خیلی دوست دارم مشخصات آوا هنگام تولد و زمان ورود به این دنیا: تاریخ: ۱۴ مهر ۱۳۸۹ زمان: ۱۰:۰۸ روز : چهارشنبه محل تولد: بیمارستان آتیه. شهرک غرب قد: ۵۲ سانتی متر وزن : ۳۵۲۰ ...
10 اسفند 1389

دلشوره اومدن آوا

عزیز دلم آوا: وقتی خبر اومدنتو شنیدم که تو خوابم هم نمی‌دیدم من هم می‌تونم یه نی نی داشته باشم. فکر اومدن تو مدتها منو درگیر خودش کرد تا باهاش کنار اومدم. همه وقتمو تو اداره به این فکر می‌کردم که من باید چیکار کنم برای تو؟ چه طوری باهات بازی کنم؟ چطوری باهات حرف بزنم و .... ولی همیشه از اینکه داری میای خوشحال بودم. خدا کنه مامان خوبی برات باشم.
5 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات آوا می باشد