بدون عنوان
بالاخره بعد از ۶ ماه و يك هفته برگشتم سركار. روزاي اول خيلي سخت و طاقتفرسا بود ولي كمكم دارم به اين شرايط عادت ميكنم و با اين موضوع كنار ميام. هر روز صبح كه از خواب بلند ميشم هم دوست دارم آوا بيشتر بخوابه، هم دوست دارم بيدار بشه و بيدار شدنشو، خنده اول صبحشو ببينم. با يه كم بدجنسي دعا ميكنم تا بيدار شه. يه وقتايي دعام اجابت ميشه يه وقتايي هم نه. از صبح ساعتو نگاه ميكنمو كي كي مي كنم تا ساعت بشه 3.15 و من بتونم برم خونه. واي از وقتي كه ميرسم آوا اولش كلي ذوق ميكنه و جيغ ميكشه ،ميخنده و به محض اينكه من بغلش ميكنم مثل پيشي خودشو ميماله به من انقدر كه كلي آشفته ميشه. بعد هم يه نگاهي به مامان جونش يا مامانراضي ميانداره و پز ميده كه مامانم اومد. مامان راضيو و مامانجونش هم خيلي زحمت آوارو ميكشن. وقتي آوا بزرگ شد حتماً براشون جبران ميكنه و دختر خوبي براشون ميشه. قبل از عيد آوا يه دوست خوب هم پيدا كرد. نيني خاله سحر 24 اسفند به دنيا اومد. يه نيني ناز كوچولو. اسمش ساراست. حالا چندتا از عكساي سارا رو ميذارم تا توي دفتر خاطرات آوا موندگار بشه .