آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات آوا

آوا راه مي‌ره

ا ز آخرين باري كه وبلاگ آوارو به روز كردم خيلي وقت گذشته. تو اين چند وقت انقدر آوا پيشرفت كرده كه من به گرد پاشم نمي‌رسم تو نوشتن ازش عقب افتادم. (يه خورده تنبلي هم كردم ) گفته بودم كه چهاردست و پا مي‌ره حسابي هم پيشرفت كرد. چند وقتيه كه راه هم مي‌ره اولين بار 5/06/90 اين اتفاق افتاد. خودش هم يه عالمه ذوق كرده بود. ديشب هم براي اولين بار بدون اينكه دستشو به جايي بگيره ايستاد. واي كه هر كاري مي‌كنه نهايت لذته. براي همه كارهاش خيلي خدارو شكر مي‌كنم. كارهاي ديگه‌اي كه ياد گرفته بوس كردنه / دست زدنه / مي‌تونه بگه رفت البته با زبون خاص خودش (اََََََااااااااااااا)  دقيقاً شكل همين شكلكه مي‌شه. بابا و ...
21 شهريور 1390

بدون عنوان

خیلی وقت بود که وقت نکرده بودم به اینجا سری بزنمو و وبلاگ آوا خانومو به روز کنم. اگر هم وقتی پیدا می‌شد نمی‌دونم اینترنت اداره چه مشکلی داشت که من نمی‌تونستم دسترسی به این صفحه داشته باشم. یه عالمه اتفاق جدید افتاده. دختر کوچولو 02/04/90 برای اولین بار چهار دست و پا رفت و حسابی راه افتاد.چند وقتی بود با خودش کلنجار می‌رفت تا بالاخره موفق شد. از دیوار راست هم بالا می‌ره. دست می‌زنه و تا صدایی از جایی در میاد شروع به نانای می‌کنه. امروز برای اولین بار رفته مهد کودک. صبح که سپردمش به مربی گریه نکرد و بهونه هم نگرفت. امیدوارم اشتباه نکرده باشم. ...
22 تير 1390

اين روزها

اين روزها آوا خانومِ ما خيلي بداخلاقي مي‌كنه و دائم صداي همه‌رو در مياره. دوري از منو درآوردن دندون با هم قاطي شده باعث شده آوا حسابي بي‌قراري بكنه. ديروز براي اولين بار دستشو گرفت به مبلو روي پا ايستاد. چند قدمي هم تا به من برسه با گرفتن مبل راه رفت. باي باي هم ياد گرفته ولي فقط وقتي مطمئن باشه داره مي‌ره بيرون انجام مي‌ده. يه خورده هم دست دسي مي‌كنه. چند روز پيش با روروك خودشو به كمد رسوند و الاغ بيچاره كه مامان جون براش خريده بودو برداشت حسابي به درو ديوار كوبيد. الاغ بيچاره هم گردنش شكست. خلاصه اين روزها با اينكه خيلي شيرينِ خيلي روزهاي سختيه. دلم مي‌خواست خيلي بيشتر از اينها انرژي داشتمو وقت ميذاشتم...
10 خرداد 1390

هفت ماهگي

آ وا خانوم دومين دندونش هم يك هفته‌اي مي‌شه كه در اومده و كاملا پيداست. واي كه چقدر هم خودش و هم ما رو اذيت كرد تا اين دندوناي خوشگلش در اومد. آواي آروم بي سر و صدا شده بود يه دختر بداخلاق كه همش نق مي‌زد. از اينكه انقدر درد مي‌كشيد خيلي براش غصه مي‌خورديم ولي خوب نمي‌شد كاري كرد. چند روز پيش براي قد و وزنش و معاينه هفت ماهگي بردمش دكتر كه گفت خيلي وزن نگرفته و يه كم هم گوشتاش شل شده بود. البته شيطنت و نخوابيدن‌هاي آوا هم مزيد بر علت شده بود تا آوا وزن نگيره. فرشته كوچولوي ما ياد گرفته اشياء رو از دستي به دست ديگه بده و خودش رو به جايي محكم برسونه و بايسته. ياد گرفته تاتي كنه و اصلا هم نشستنو دوست نداره....
21 ارديبهشت 1390

اولين دندان

ديروز كه از اداره رفتم خونه مثل هميشه با آوا كلي ذوق كرديمو جيغ زديم و خنديديم. داشتم به لباي خندون خوشگلش نگاه مي‌كردم كه ديدم لثه پايينش سفيدِ. دوباره كه خوب نگاه كردمو دقت كردم ديدم اولين دندونش دراومده و نيش زده. انقدر ذوق‌زده شده بودم كه قبل از اينكه مانتومو در بيارم رفتم يه قاشق آوردم زدم به دندونش ديدم صدا مي‌ده. كلي خوش حال شدم و به مامان راضي نشون دادم. اونم گفت كه از صبح خيلي دستش توي دهنش بوده و معلوم بود كه امروز و فردا دندونش در مياد. سينه‌خيز رفتن رو هم داره ياد مي‌گيره تا يه جاهايي خودشو ميكشه بعد هم انگار كه كوه كنده، خسته و كوفته همونجا مي‌خوابه. آوا جونم در اومدن اولين دندونتو تبريك مي گم ماماني. ما عاشقتيم. &nb...
24 فروردين 1390

آوا در آتليه

 بالاخره بعد از مدت‌ها در آخرين روزهاي سال ۸۹ دري به تخته خورد و آوا رو برديم  آتليه. فرشته كوچولو خيلي خوش اخلاق بود مثل هميشه و كلي هم آبرو داري كرد تا اينكه تعادلشو از دست داد و افتاد زمين. خيلي سرش درد گرفت يه عالمه هم گريه كرد. بعد از گريه چند دقيقه‌اي خوب بود اندازه گرفتن چندتا عكس بعد هم بي‌حوصله شد و خوابش گرفت و حاضر نشد عكس سه تايي و دو تايي بگيريم. اينم عكسهاي آوا خانوم:             ...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

بالاخره بعد از ۶ ماه و يك هفته برگشتم سركار. روزاي اول خيلي سخت و طاقت‌فرسا بود ولي كم‌كم دارم به اين شرايط عادت مي‌كنم و با اين موضوع كنار ميام. هر روز صبح كه از خواب بلند مي‌شم هم دوست دارم آوا بيشتر بخوابه، هم دوست دارم بيدار بشه و بيدار شدنشو، خنده اول صبحشو ببينم. با يه كم بدجنسي دعا مي‌كنم تا بيدار شه. يه وقتايي دعام اجابت مي‌شه يه وقتايي هم نه.   از صبح ساعتو نگاه مي‌كنمو كي كي مي كنم تا ساعت بشه 3.15 و من بتونم برم خونه. واي از وقتي كه مي‌رسم آوا اولش كلي ذوق مي‌كنه و جيغ مي‌كشه ،‌مي‌خنده و به محض اينكه من بغلش مي‌كنم مثل پيشي خودشو مي‌ماله به من انقدر كه كلي آشفته مي‌شه. بعد هم يه نگاهي به مامان جونش يا مامان‌راضي مي‌ان...
23 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات آوا می باشد